مثل یه رویا
به نام یکتای بی همتا عزیزم میخوام برات از روزی بنویسم ک فهمیدیم شما اومدی تو دل مامانی تا خوشبختی من و بابا علیرضا رو کامل کنی دهم اسفند که یه پنجشنبه به یاد موندنی بود من و بابا علیرضا رفتیم شام بیرون و موقع برگشتن به اصرار راحله جون(که زن دایی شما میشه و بعدها باهاش آشنا میشی )و مامان جون شهناز یه بیبی چک گرفتیم و اومدیم خونه،با کلی استرس رفتم و امتحانش کردم و منتظر موندم تا نتیجش معلوم بشه وای که چه انتظاری بود عزیزم ،پر از هیجان و استرس بعععععله، عزیزم این بار مثبت بود مثبت ،وای که زبونم بند اومده بود ،پریدم بیرون ،فقط جیغ میزدم و خدارو شکر میکردم ،بابا علیرضا هم ...
نویسنده :
مامان فسقلی
23:43