محیصای مثل ماهممحیصای مثل ماهم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

همه زندگی من و باباش

دومین دیدار(هفته دهم بارداری)

  عزیز دل مامان،امروز ٢٠/١/٩٢ برای دوین بار رفتیم پیش دکتر تا از حال و اوضاع شما باخبر بشیم ،آخه گلم ،امسال تعطیلات سال نو ،یه قدری طولانی شد و دکترت نبود،دکتر اعلم بازم مثل همییشه با روی باز و مهربون مامانو سونو کرد، الهههههی قربونت برم کوچولوی من ،نه هفته و پنج روزت بود و سه سانت بودی،الهی قربون دست و پا زدنت برم که انقدر با عجله دست و پا میزدی ،عزیز دلم ،مامان و بابا از ذوق دیدن شما کم مونده بود گریه کنن ،نکنه شما هم متوجه شده بودی که مامانی و بابایی دارن نگات میکنن ؟؟داشتی برای ما خودنمایی میکردی عمرم؟؟  خدارو شکر که همه چیز خوب بود و شماقلب کوچیک و نازت تند تند میتپید،خدارو هزار مرتبه شکر به خاطر این همه لطفش ...
20 فروردين 1392

اولین عید سه نفره ما

  عزیز دلم میخوام برات اینجا از اولین بهار بودنت در کنار من و بابا علیرضا بنویسم ،میخوام برات بنویسم تا بعدها که خودت در کنارمون بودی و این مطالبو خوندی ،بدونی که چه دلیل خوبی برای شادتر بودن لحظه های زندگی ما بودی و هستی عشق مامان ،امسال سفره هفت سینمون با وجود شما یه حال و هوای دیگه داشت ، به یمن قدمهای نازنینت ،یه جفت پاپوش خوشمل گذاشتیم توی سفرمون و یه ماهی خوشگل به جمع ماهیامون اضافه شد،راحله جون هم به نیت شما یه تخم مرغ خوشگل تزیین کرد و گذاشتیم کنار تخم مرغامون ،وای عزیز دلم فقط جای خودت توی آغوشمون خالی بود که به امید خدا سال دیگه کنار سفره هفت سینمون میشینی  عزیزم ساعت دو و سی و یک دقیقه روز چهارشنبه س...
14 فروردين 1392

بهارم با تو هوای دیگه داره

                                                                                 عزیزم خدا شمارو تو بهترین و خاطره انگیزترین روزای سال بهم هدیه داده،گلم سال داره عوض میشه و مردم چه شور و حالی دارن ،همه در حال خونه تکونی و کارای عید و خرید...
29 اسفند 1391

اولین خود نمایی شما

  عزیز دل مامان امروز یعنی ٢٠/١٢/٩١ برای اولین بار رفتیم دکتر ،عزیزم ساعت حدود چهار بود که تو یه هوای خیلی خیلی خوشگل بارونی ،با بابا علیرضا رفتیم مطب دکتر علم، کلی استرس داشتیم،خلاصه دکتر بعد از سونو به من و بابا علیرضا تبریک گفت ،قربونت برم که یه توده کوچولو بودی که قلب نازت هنوز تشکیل نشده بود عزیزم،قیافه بابا علیرضا جون موقع سونو کردن دکتر دیدنی بود گلم ،از خوشحالی قرمز شده بود ،دکتر بهمون گفت که شما پنج هفته و پنج روزته و به امید خدا آبان ماه میای توی بغلمون عزیزم   ب عد از دکتر اومدیم خونه و یه همه خبر دادیم که شما داری میای تا زندگی مارو زیباتر کنی ،شب هم با هم رفتیم خونه مامان جون زهره (که مامان بابا&nb...
21 اسفند 1391

مثل یه رویا

به نام یکتای بی همتا       عزیزم میخوام برات از روزی بنویسم ک فهمیدیم شما اومدی تو دل مامانی تا خوشبختی من و بابا علیرضا رو کامل کنی   دهم اسفند که یه پنجشنبه به یاد موندنی بود من و بابا علیرضا رفتیم شام بیرون و موقع برگشتن به اصرار راحله جون(که زن دایی شما میشه و بعدها باهاش آشنا میشی )و مامان جون شهناز یه بیبی چک گرفتیم و اومدیم خونه،با کلی استرس رفتم و امتحانش کردم و منتظر موندم تا نتیجش معلوم بشه  وای که چه انتظاری بود عزیزم ،پر از هیجان و استرس بعععععله، عزیزم این بار مثبت بود مثبت ،وای که زبونم بند اومده بود ،پریدم بیرون ،فقط جیغ میزدم و خدارو شکر میکردم ،بابا علیرضا هم ...
10 اسفند 1391