محیصای مثل ماهممحیصای مثل ماهم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

همه زندگی من و باباش

دخترم ثمره عشقم

عزیزم ،تمام وجودم ،پاره تنم ،با اومدنت به آرزوهام ،رنگ حقیقت بخشیدی امروز صبح با کلی انگیزه و شوق از خواب بیدار شدیم عسلم ،با هم یه صبحونه مفصل خوردیم و بعدشم یه دوش حسابی گرفتیم تا آماده باشیم برای دیدن شما،با کلی استرس صبر کردم تا بابایی ا ومد و بابا علیرضا ناهار خوردیم و رفتیم مرکز سونوگرافی ،ساعت ٥/٢ وقت داشتیم ،ولی تا ٣ منتظر موندیم (حالا وقتی امدی ،شما هم با سیستم انتظار اجباری آشنا میشی)خلاصه که نوبت ما شد و با بابایی رفتیم توی اتاق دکتر(فقط باید میدیدی که من و بابایی چقدر مشتاق و منتظر بودیم )اول آقای دکتر از وضعیت سلامتت بهمون اطمینان داد و بعدش خیلی سریع گفت که شما دخمل طلایی ،البته به ما نگفت ،داشت به منشیش میگفت ،ولی م...
29 ارديبهشت 1392

گل پسری یا گل به سری؟

گل پسری یا گل به سری؟؟ گل پسری یا گل به سری ؟؟ هرچی هستی قدمت روی چشمامون  جا داره عزیزم چند روز پیش برای سونو وقت گرفتم ،روز ٢٩ اردیبهشت بهمون وقت دادن،عزیز دل مامان ،دلم داره برای دیدن پر میکشه، بابا علیرضا هم کلی دلش برات تنگ شده و همش میگه خدا کنه که روز سونو بتونه بیاد توی اتاق سونو تا شمارو ببینه،پس معلومه که حسابی دلتنگت شده عسیسم،بهمون قول بده که مواظب خودت باشی و وقتی اومدیم به دیدنت ،بهمون نشون بدی که گل پسملی یا ماه دخملی راستی عزیز دلم ،امروز لیلۀ الرغاءب بود،بابا علیرضا روزه بود ،خوش به حال بابایی،پارسال که شما مهمون دل مامانی نبودی ،مامان هم روزه گرفت ولی امسال یه  مهمون کوچولو داریم و به خوندن نماز...
26 ارديبهشت 1392

آش ویارونه نوش جونت عزیزم

  سلام وروجک مامان ،چطور مطوری؟؟تو دل مامانی بهت خوش میگذره؟؟خیلی نی نی ناز و مهربونی هستی عسلم ،آخه خدارو شکر،زیاد مامانو به دردسر ویار و بی حالی نمیندازی مامان جون زهره روز دوشنبه ٢٢ اردیبهشت ،برات آش ویارونه پختن و من و شما و راحله جون و مامان جون شهناز با مامان بزرگ و مامان راحله جون رفتیم خونشون مهمونی ،البته برامون دلمه و کوفته هم درست کردن ،دستشون درد نکنه،خیلی هم بهمون خوش گذشت ،اینم از جریان آش ویارونه شما عسلم ،نوش جونت مامانی.   اینم عکسای مراسم اون روز             ...
23 ارديبهشت 1392

اولین روز مادر من

  سلام کوچولوی دوست داشتنی من،امسال همه مناسبتها با وجود شما برای من و بابایی یه حال و هوای دیگه داره گلم،امسال به یمن وجود شما،روز زن ،علاوه بر زن بودن ،مادر هم هستم ، و این چه حس خوب و دوست داشتنیه، عزیزم ممنونم ازت،ممنونم که بهم لیاقت داشتن اسم و حس پاک مادر رو دادی ،امیدوارم که لایق این لطف خدا باشم   شب قبل از روز مادر رفتیم خونه مامان جون زهره و بهشون تبریک گفتیم،فرداش هم مامان جون شهناز و دایی هومن و مامان بزرگو دعوت کردیم خونمون و با هم برای همه مامانا جشن گرفتیم     راستی از بابا علیرضا هم همینجا به خاطر همه محبتهاش و لطفی که بهمون داره تشکر میکنم و امیدوارم که بتونم همه محبتهاشو ج...
11 ارديبهشت 1392

هفته سیزدهم

  سلام سلام عزیز دل مامان،بالاخره دهم اردیبهشت شد و ما میدونیم که حال فسقلی ما خوبه،عزیز دلم ،من و بابا علیرضا امروز رفتیم مطب دکتر،و دکتر بعد از گرفتن شرح حال شما و مامان ،شروع کرد به سونو کردن ،وای که چقدر لحظه خوبیه این لحظه،خدارو شکر شما رشد خوبی داشتی و شش سانت شده بودی عزیزم،الهی قربونت برم که هر وقت میبینمت ،از خوشحالی و شوق ،نفسم بند میاد عزیزم ،حالا میفهمم که پاره تن که میگن یعنی چی!!!کوشولوی ما ،شما هنوز انقدر بزرگ نشده بودی که به ما نشون بدی دخمل خانمی یا آقا پسملی هستی ،هر چی میخوای باش ،فقط و فقط سالم باش قربونت برم،راستی تا یادم نرفته بهت بگم که اون قلب خوشگل و کوچولوت چقدر تند تند میزد،الهی قربونت برم ،امیدوارم که بر...
10 ارديبهشت 1392

یه مادرانه ساده

        سلام عزیز دل مامان،چطور مطوری؟؟امیدوارم که لااقل تو خوب باشی عسیسم،مامانی که این روز و شبا حسابی بی خواب شده،شکمم که دیگه نگو ،داره کم کم بزرگ میشه،دیگه از ظاهر مامان و نفس نفس زدناش به راحتی میشه فهمید که شما مهمون دل مامانی،آره دیگه،مهمونی که انقدر واسه مامان ناز داری و مامان نازتو میکشه   راستی عزیزم چند روزه که برای سلامتیت ختم قرآن شروع کردم،عزیز دلم ،وقتی مامان قرآن میخونه ،خوب به صدای مامان گوش کن،آخه عزیزم هم خودت آرامش میگیری و هم من و بابا خیلی دوست داریم  که شما وقتی شما بزرگ شدی ،با قرآن مانوس باشی   من و بابایی حسابی لحظه  شماری میکنیم تا ...
4 ارديبهشت 1392

تولد مامان شبنم

  هورررااااااااااا بازم تولد خوب عزیز دل مامان ،امروز ٢٢/١/٩٢ ،مامان شبنم شما ٣٠ ساله شد ،ولی با این تفاوت که امسال من و نی نی تو دلی با هم تولد گرفتیم ،مامان جون شهناز برامون تولد گرفت و دایی هومن و خانوادش هم اونجا بودن،بعد از شام رفتیم توی حیاط خونه مامان جون شهناز و اونجا تولد بازی کردیم ،خیلی خیلی خوش گذشت مامانی،نمیدونی چقدر مامان و بابا خوشحالن که امسال شما هم توی جمع خانوادمون به طور نا محسوس حضور داشتی ،میگن شما تو دل مامانی ،ولی به نظر من شما تو قلب منی عزیزم           البته اینم بگم که مامان جون زهره سه روز پیش مارو دعوت کرد خونشون و  یه جورایی ...
4 ارديبهشت 1392

هلنا عسل عمه شبنم

  عزیزم میخوام برات از دختر دایی نازت بنویسم ،وای که نمیدونی چقدر نازنین و دوست داشتنیه،الان هلنا خانم چهار سال و پنج ماهشه،در واقع اونم مثل شما متولد آبان ماهه،خیلی خیلی با محبت و عزیزه ،بابا علیرضا هم خیلی دوسش داره ،به عبارتی سوگلی خانوادست،این دخمل دوست داشتنی بی صبرانه منتظر اومدن شماست ،هر وقت مامان شبنمو میبینه ،دستشو میذاره روی شکم مامانو شروع میکنه به ناز و بوس کردن شما،الهی قربونش برم که انقدر با محبت و عزیزه ،البته اینم بگم که علاوه بر اینکه باباش(دایی هومن) هم با محبته ،یه مامان فرشته هم داره (راحله جون)که برای من به اندازه یه خواهر عزیزه،و همشون شمارو خیلی خیلی دوست دارن نفسم   اینم عکسای هلنا جون ...
26 فروردين 1392