این روزای دخملی
عزیز دل مامان ،نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر برامون شیرین و عزیزی ،روز به روز هم بیشتر عزیز و دوست داشتنی میشی ،بعضی وقتا فکر میکنم که چجوری بدون تو زندگی میکردیم ؟؟جدیدا مامان و باباتو میشناسی و حسابی برامون دلبری و شیرین عسل بازی میکنی ،یه وقتایی بابا انقدر محکم به قلبش فشارت میده که میترسم نفست بند بیاد ،تا بیداری که توی بغلشی و وقتایی که خوابیدی میشینه بالای سرت و نگاهت میکنه ،خلاصه در یک کلام بهت میگم که همه عشق زندگیمون شدی عسلم
هفته پیش رفتیم و یه هفته موندیم خونه مامان جون شهناز و کلی بهمون خوش گذشت و حسابی همه بهت عادت کرده بودن و دوست نداشتن که بیایم خونمون
محیصای گلم ،صبح که از خواب بیدار میشه از مامانش میخواد که بغلش کنه تا هر وقت که خوابش ببره و مامان مجبوره با این شیطون خانم برن و آشپزی کنن و نتیجه این میشه که شما روی میز خوابت میبره
ا