محیصای مثل ماهممحیصای مثل ماهم، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

همه زندگی من و باباش

گل همیشه بهارم (5 ماهگی)

  سلام گل همیشه بهارم ،سلام فرشته آسمونی مامان و بابا   بازم معذرت و معذرت برای تاخیرم ، و آخه مامانی شما برام اصلا وقت نمیذاری که بیام و برات از شیرین کاریهات بنویسم عشق مامان ٦ اسفند واکسن چهار ماهگیتو زدی و کلی هم خانم بودی و اصلا مامانو و بابات اذیت نکردی و دو روز هم رفتیم خونه مامان جون موندیم که اگه شما بیقراری کردی ،مامان دست تنها نباشه ،که خدارو شکر خوب و بودی و مامان کلی خوشحال بود     محیصای مامان بعد از واکسن     ب عدشم خرید عید و خونه تکونی که حسابی مامانو درگیر کرد ،چون با وجود شما و شیطونیهاتون ،کلی به درازا کشید و کلی هم توی کارا به مامان کمک کردی که...
24 فروردين 1393

اولین بهار سه نفره ما (6 ماهگی عشقم)

  عریر دل مامان و بابا سلام ،فرشته کوچولوی خونه ما امسال اولین بهار زندگیتو دیدی و به مامان و بابا هم یه بهار زیبا با وجود نازنینت هدیه دادی ،امیدوارم که صد و بیست ساله بشی و صد و بیست تا بهار و به شادی ببینی دختر ماه مامان ،امسال لحظه تحویل سال ساعت 20 و 20 دقیقه روز پنجشنبه بود و با وجود یه عالمه کار و گرفتاری بالاخره سال در کنار شما تحویل شد و گل ما لحظه تحویل سال به زور مامان بیدار و بود و بعد از تحویل سال خیلی زود خوابید ،حتی منتظر نموند تا مامان و باباش باهاش عکس یادگاری بندازن و تو همه عکسا خواب بود         بعدش هم رفتیم خونه مامان جون زهره و بعدشم خونه بابا...
20 فروردين 1393

ای تمام زندگیم ,بی تو تموم زندگیم (چهار ماهگی )

سلام همه زندگیم ،سلام عمر مامان و بابا اول از همه یه معذرت خواهی برای تاخیرم ،آخه حسابی مامانو مشغول کردی عشقم،حسابی به مامان وابسته شدی و اصلا نمیذاری که مامان به کاراش برسه ،همش دوست داری که بغل مامان باشی ،یا مامان پیشت بشینه ،اصلا از شلوغی و جمع خوشت نمیاد،هفته پیش چند باری رفتیم مهمونی ،ولی متاسفانه اصلا دوست نداشتی و ما هم زود برگشتیم خونه ،خیلی خوب معلوم بود که از شلوغی و صدا خوشت نمیاد،امیدوارم که زودتر این اخلاقتو ترک کنی کوچولوی نازنینم،اینا همش شکایت بود ،ولی حالا میخوام از عشق کوچولوم تعریف کنم و بگم که چقدر ماه و دوست داشتنی شدی ،خیلی مهربونی و به  هر کس که صدات میکنه با محبت نگاه میکنی و لبخند هم یادت نمیره،حسابی باباتو ...
2 اسفند 1392

سه ماهگی عسلم

عزیز دلم ،دختر ناز مامان و بابا انقدر ناز و دوست داشتنی شدی که یک لحظه نمیتونم چشم ازت بردازم ،صبحها با خنده و بازی از خواب بیدار میشی و منتظر میمونی که مامان بیدار بشه و بغلیت کنه ،حسابی مامان و باباتو میشناسی و همش دوست داری که توی بغل مامان باشی و حسابی اطرافتو جستجو کنی ،اسمتو کاملا میشناسی و دستاتو شناختی و میتونی وسایل بازیتو بگیری ، با هم رفتیم خرید و شما حسابی خانم بودی ، معلومه که شما هم عاشق خریدی،ولی از لباس پوشیدن خوشت نمیاد و مامان هیچوقت نمیتونه با لباسای خوشگلت ازت عکس بگیره ،خدارو شکر که زمستون داره تموم میشه ،  لباسای ضخیم خوشت نمیاد و مخالف پوشیدنشی ، خلاصه که حسابی شیرین و خوردنی شدی الهی قربون دختر...
16 بهمن 1392

سرماخوردگی و واکسن دو ماهگی

سلام سلام گل دخملی اول از همه معذرت به خاطر این تاخیر که داشتیم ،آخه یه عالمه مشغله داشتیم ،اول از همه که مامانی سرما خورد و با وجود اینکه کلی رعایت کرد و دکتر رفت و ماسک میزد ،ولی عشق مامان هم یه مقدار سرما خورد و بی حال شد که مامان و بابا کلی ناراحت شدن و نگران بودن و دیگه مامان مریضی خودشو فراموش کرده بود ،کلی حواسم به شما بود و خدراو شکر زود خوب شدی و خانم بودی و مامان و باباتو زیاد نگران نکردی، به همین دلیل واکسن دو ماهگیت با سه روز تاخیر زده شد امان از روزی که میخواستیم واکسنتو بزنیم ،من و بابا از چند روز قبل ناراحت بودیم ،آخه اصلا تحمل گریه و ناراحتیتو نداریم فرشته نازم ،مامان و بابا تا صبح توی تخت میچرخیدن و نخوابی...
26 دی 1392

این روزای دخملی

  عزیز دل مامان ،نمیتونم برات توضیح بدم که چقدر برامون شیرین و عزیزی ،روز به روز هم بیشتر عزیز و دوست داشتنی میشی ،بعضی وقتا فکر میکنم که چجوری بدون تو زندگی میکردیم ؟؟جدیدا مامان و باباتو میشناسی و حسابی برامون دلبری و شیرین عسل بازی میکنی ،یه وقتایی بابا انقدر محکم به قلبش فشارت میده که میترسم نفست بند بیاد ،تا بیداری که توی بغلشی و وقتایی که خوابیدی میشینه بالای  سرت و نگاهت میکنه ،خلاصه در یک کلام بهت میگم که همه عشق زندگیمون شدی عسلم هفته پیش رفتیم و یه هفته موندیم خونه مامان جون شهناز و کلی بهمون خوش گذشت و حسابی همه بهت عادت کرده بودن و دوست نداشتن که بیایم خونمون   محیصای گلم ،صبح که از خواب بیدار میش...
26 دی 1392

محیصا جونم چهل روزه شد

        محیصای نازنینم،فرشته ناز مامان و بابا ،چهل روزگیت مبارک     دختر ماهم شما در تاریخ ١٨ آذر چهل روزه شدی و مامان جون زحمت کشیدن و اومدن شمارو حمام کردن و برات بهترین دعاهارو کردن و با هم چهل روزگی فرشته کوچولومو جشن گرفتیم دختر نازم ،نمیدونم با چه زبونی و با چه ادبیاتی شکر خدای مهربونو به جا بیارم و شاکر این نعمتش باشم ،نمیتونم توصیف کنم که چه حس خوبیه وقتیی که چشمای معصومتو میبینم و خیره میشم به نگاه مهربونت و تو با دستای کوچولوت ،دست مامانتو میگیری و به نشانه آرامش فشار میدی و نگه میداری،چه حس نابی دارم وقتی که من و تو با هم تنهاییم و صدای نفسهای تو فرشته نازننین توی خونه میپی...
28 آذر 1392